Monday 7 June 2010


برای مادرم که آمریکایی نیست

ژیلا بنی یعقوب

مادرم !دیدم که با دقت زیاد به تصاویر مادران آمریکایی نگاه می کنی که با شور وشوق زیاد فرزندان زندانی خود را در آغوش می کشند ،به آنها گل و دیگر هدایایی را که با خود اورده اند هدیه می دهند ،با آنها میوه و غذا می خورند و حرف می زنند و می خندند.

خیلی بیشتز از معمول به این تصویرها روی صفحه مونیتور خیره شده ای ؟به چه می اندیشی؟

به چه می اندیشی مادر؟

پاسخ ات ساده است:

"به این فکر می کنم که اگر من هم یک مادر آمریکایی بودم ،موقعی که به ملاقات تو در اوین می آمدم احترام می دیدم ،شاید ماموران تحقیرم نمی کردند ،شاید مجبور نمی شدم ساعتها در برابر ماموران و نگهبانان اشک بریزم تا بتوانم دخترم را برای چند دقیقه ببینم."

مادرم! به یاد می آوری که عکس امیرکوچولو را برایم آورده بودی که می دانستی دلتنگش هستم ،می خواستی عکس را از دور نشانم بدهی و خوشحالم کنی ،و مامور زندان با بی ادبی به تو گفته بود:این عکس اصلا به چه درد می خورد که با خودت آورده ای؟

مادرم!به یاد می آوری که دلت می خواسته یک سیب کوچک برای من بیاوری تا بتوانی آن را پوست بگیری و با هم بخوریم ،به یاد می آوری که همسر یکی از زندانی ها با خودش کمی میوه و لواشک آورده بود و می گفت که عزیزش که ماههاست در انفرادی است،خیلی میوه و لواشک دوست دارد و شاید با خوردنش لحظه ای رنج انفرادی را فراموش کند ! اما مامورها با عصبانیت همه چیز را به طرفتان پرتاب کرده بودند و گفته بودند :"اینجا زندان است و فرزندان شما زندانی!انگار یادتان رفته !"

به مادر شیوا نظرآهاری فکر می کنی که در روزهای عید می خواست برای عزیز دربندش شیرین نخودی ببرد چون که این نوع شیرینی را دوست دارد و دلش نمی آمد روی سفره هفت سین اش شیرینی بگذارد بی اینکه قبلش شیوا شیرینی مورد علاقه اش را خورده باشد.

مادر !مکث کردی و با بغضی فروخورده گفتی :

"مادر است دیگر!دلش به همین خوش است که دخترش بعد از این همه وقت چند تا شیرینی نخودی بخورد."

مادر !به یاد می آوری که اجازه ندادند برای شیوا شیرینی ببرند و پدرش توی جیب هایش شیرینی را پنهان کرده بود و وقتی می خواست مخفیانه شیرینی را از جیبش در بیاورد و به دخترش بدهد چیزی جزخمیر و پودر از شیرینی باقی نمانده بود.

مادر !به صحنه میوه خوردن و غدا خوردن مادران آمریکایی با عزیران دربندشان نگاه می کنی و می گویی "خدا را شکر که بالاخره بچه هایشان را دیدند."

مادر !به مبل هایی که مادران آمریکایی در هتل استقلال روی آن نشسته اند ،نگاه می کنی و صندلی های کثیف سالن ملاقات اوین را به یاد می آوری .به یاد می آوری که به صندلی ها نگاه کرده و به من گفته بودی که ای کاش سالی یکبار این میز و صندلی ها و کف پوش های سالن را تمیز می کردند که این زندانی ها و خانواده هایشان در فضایی کمی دلچسب با هم ملاقات کنند.گفته بودی اگر خودشان تمیز نمی کنند کاش به تو و دیگر مادران اجازه بدهند که مواد شوینده بیاورید و سالن ملاقات را خوب بشویید و برق بیندازید.

مادر !به تلویزیون نگاه می کنی و به لباس های زندانی هایی آمریکایی و زیرلب می گویی :خدا را شکر !لباس هایشان مرتب است .

و خیلی زود لباس های من و شیوا و بقیه زنان زندانی را در روز ملاقات به یاد می آوری که نامرتب بودند و دلت برای ما سوخته بود و به مادر شیوا گفته بودی :دیدی بچه ها را با چه سر و وضعی آورده بودند؟

مادر! به دمپایی بزرگ مردانه که پایم بود نگاه کرده و گفته بودی که چرا نمی گذارند لااقل برای ملاقات کفش های خودتان را بپوشید ؟ اگرمجبورید دمپایی بپوشید ،چرا اینقدر باید برایتان بزرگ باشد که نتوانید راحت با آن راه بروید؟

مادر !تو به لباس هایی که به تنم زار می زد و چادری که سرم کرده بودند و چندان تمیز نبود ،نگاه می کردی و غصه می خوردی و من دلداری ات می دادم که مادر من !این چیزها که غصه ندارد ،خوشحال باش که در بند 209 زندانی هستم ،بندی که نسبت به سایر بندهای اوین بهتر و تمیزنر است

مادر! بارها و بارها روزهای خودت و دیگر مادران زندانی ها را در اوین برایم مرور می کنی و می پرسی

"گناه ما این بود که مادرانی ایرانی بودیم و نه مادرانی آمریکایی؟"

مادر! نمی دانم گناهت همین بود یا نه؟ا فقط می توانم بگویم به خاطر همه بی حرمتی هایی که به خاطر زندانی بودن فرزندت دیده ای ،شرمنده ات هستم

مادرم !دیدم که با دقت زیاد به تصاویر مادران آمریکایی نگاه می کنی که با شور وشوق زیاد فرزندان زندانی خود را در آغوش می کشند ،به آنها گل و دیگر هدایایی را که با خود اورده اند هدیه می دهند ،با آنها میوه و غذا می خورند و حرف می زنند و می خندند.

خیلی بیشتز از معمول به این تصویرها روی صفحه مونیتور خیره شده ای ؟به چه می اندیشی؟

به چه می اندیشی مادر؟

پاسخ ات ساده است:

"به این فکر می کنم که اگر من هم یک مادر آمریکایی بودم ،موقعی که به ملاقات تو در اوین می آمدم احترام می دیدم ،شاید ماموران تحقیرم نمی کردند ،شاید مجبور نمی شدم ساعتها در برابر ماموران و نگهبانان اشک بریزم تا بتوانم دخترم را برای چند دقیقه ببینم."

مادرم! به یاد می آوری که عکس امیرکوچولو را برایم آورده بودی که می دانستی دلتنگش هستم ،می خواستی عکس را از دور نشانم بدهی و خوشحالم کنی ،و مامور زندان با بی ادبی به تو گفته بود:این عکس اصلا به چه درد می خورد که با خودت آورده ای؟

مادرم!به یاد می آوری که دلت می خواسته یک سیب کوچک برای من بیاوری تا بتوانی آن را پوست بگیری و با هم بخوریم ،به یاد می آوری که همسر یکی از زندانی ها با خودش کمی میوه و لواشک آورده بود و می گفت که عزیزش که ماههاست در انفرادی است،خیلی میوه و لواشک دوست دارد و شاید با خوردنش لحظه ای رنج انفرادی را فراموش کند ! اما مامورها با عصبانیت همه چیز را به طرفتان پرتاب کرده بودند و گفته بودند :"اینجا زندان است و فرزندان شما زندانی!انگار یادتان رفته !"

به مادر شیوا نظرآهاری فکر می کنی که در روزهای عید می خواست برای عزیز دربندش شیرین نخودی ببرد چون که این نوع شیرینی را دوست دارد و دلش نمی آمد روی سفره هفت سین اش شیرینی بگذارد بی اینکه قبلش شیوا شیرینی مورد علاقه اش را خورده باشد.

مادر !مکث کردی و با بغضی فروخورده گفتی :

"مادر است دیگر!دلش به همین خوش است که دخترش بعد از این همه وقت چند تا شیرینی نخودی بخورد."

مادر !به یاد می آوری که اجازه ندادند برای شیوا شیرینی ببرند و پدرش توی جیب هایش شیرینی را پنهان کرده بود و وقتی می خواست مخفیانه شیرینی را از جیبش در بیاورد و به دخترش بدهد چیزی جزخمیر و پودر از شیرینی باقی نمانده بود.

مادر !به صحنه میوه خوردن و غدا خوردن مادران آمریکایی با عزیران دربندشان نگاه می کنی و می گویی "خدا را شکر که بالاخره بچه هایشان را دیدند."

مادر !به مبل هایی که مادران آمریکایی در هتل استقلال روی آن نشسته اند ،نگاه می کنی و صندلی های کثیف سالن ملاقات اوین را به یاد می آوری .به یاد می آوری که به صندلی ها نگاه کرده و به من گفته بودی که ای کاش سالی یکبار این میز و صندلی ها و کف پوش های سالن را تمیز می کردند که این زندانی ها و خانواده هایشان در فضایی کمی دلچسب با هم ملاقات کنند.گفته بودی اگر خودشان تمیز نمی کنند کاش به تو و دیگر مادران اجازه بدهند که مواد شوینده بیاورید و سالن ملاقات را خوب بشویید و برق بیندازید.

مادر !به تلویزیون نگاه می کنی و به لباس های زندانی هایی آمریکایی و زیرلب می گویی :خدا را شکر !لباس هایشان مرتب است .

و خیلی زود لباس های من و شیوا و بقیه زنان زندانی را در روز ملاقات به یاد می آوری که نامرتب بودند و دلت برای ما سوخته بود و به مادر شیوا گفته بودی :دیدی بچه ها را با چه سر و وضعی آورده بودند؟

مادر! به دمپایی بزرگ مردانه که پایم بود نگاه کرده و گفته بودی که چرا نمی گذارند لااقل برای ملاقات کفش های خودتان را بپوشید ؟ اگرمجبورید دمپایی بپوشید ،چرا اینقدر باید برایتان بزرگ باشد که نتوانید راحت با آن راه بروید؟

مادر !تو به لباس هایی که به تنم زار می زد و چادری که سرم کرده بودند و چندان تمیز نبود ،نگاه می کردی و غصه می خوردی و من دلداری ات می دادم که مادر من !این چیزها که غصه ندارد ،خوشحال باش که در بند 209 زندانی هستم ،بندی که نسبت به سایر بندهای اوین بهتر و تمیزنر است

مادر! بارها و بارها روزهای خودت و دیگر مادران زندانی ها را در اوین برایم مرور می کنی و می پرسی

"گناه ما این بود که مادرانی ایرانی بودیم و نه مادرانی آمریکایی؟"

مادر! نمی دانم گناهت همین بود یا نه؟ا فقط می توانم بگویم به خاطر همه بی حرمتی هایی که به خاطر زندانی بودن فرزندت دیده ای ،شرمنده ات هستم .

No comments:

Post a Comment