Sunday 7 November 2010

......آن کس که نداند و ندلند که نداند



2010/11/06
.........آن کس که نداند و نداند که نداند

روز از بازداشت دوستانمان اکرم و ژیلا می گذرد و من برای چندمین بار طی این روزها خاطرات آنها را مرور

می کنم :23 تیر ماه به مناسبت دوازدهمین سالروز بازداشت سعید زینالی به دیدن اکرم رفتیم، اکرم در حالی که به پهنای صورتش اشک می ریخت صحنه بازداشت سعید را بازگو می کرد: ماموران چنان بازوی پسرم را فشار دادند که رنگ صورتش سفید شد و او که به سختی درد را فرو می خورد از ماموران خواست تا رعایت حال مادرش را بکنند و تامل کنند تا او لباس پوشیده همراهشان برود ولی آنها چون خیلی بی تاب بودند حتی اجازه تعویض لباس را به او نداده و او را با همان شلوار ورزشی با خود بردند و به این ترتیب صحنه از درد به خود پیچیدن سعید آخرین صحنه ای است که از او در ذهن اکرم باقی ماند و هر بار که آن را بازگو می کند به تلخی می گرید. در نوبتی دیگر برایمان تعریف می کرد: منزل خویشاوندی رفته بود، گربه ای که عادت دا شت به منزلشان سرکشی کند و آنها به نوعی پذیرای او در کنارشان بودند، چند بچه آورده بود و صاحب خانه قصد کرد تا بچه ها را از آن جا دور کند، زمانی که بچه گربه ها را می بردند گربه مادر چنان بی تابی می کرد که اکرم دلش به درد آمد

No comments:

Post a Comment