Saturday 30 October 2010

اکرم نقابی و ژیلا مهدویان را ازاد کنید









اکرم نقابی و ژیلا مهدویان را ازاد کنید

شنبه سی اکتبر است .با فراخوانی در اعتراض به دستگیری ژیلا مهدویان، و اکرم نقابی، از اعضای مادران پارک لاله، و نسرين ستوده، حقوقدان و وکيل پرونده‌های حقوق بشر، در محل شلوغ و پر رفت و امد ، میدان ترافالگار لندن، گرد هم امده ایم هنوز وسایل و شعار های مادران پارک لاله را به زمین نگذاشته باران رگبارش بر ما و عکس ها می بندد و ما با باران و رگبارش در کنار مردمانی که شادند رها و برای شنیدن صدای خواننده محبوبشان در رفت و امدند و درصفی طویل در انتظار نوبت،می ایستیم .رهگذران با نگاهی لبخندی از همدردی در کنار ما می ایستند.

عکسهای سعید زینالی گمشده مادر اکرم نقابی. اکرم یازده سال است که دارد دنبال پسر می‌گردد. و اکنون او را برای بار دوم به زندان برده اند .تنها جرمش اینسکه که پیگیرانه پرسیده فرزند من کجاست ؟ زنده است یا .... و حسام فرزند 19ساله وبیمار ژیلا مهدویان است ،حسام پس از چند ماه با کلیه و کبدی بیمار از زندان ازاد می شود مدتها در بیمارستام بستری می شود هنوز چند روزی از بازگشتش نگذشته در خیابان مورد هجوم ظاهرا اوباشان قرار می گیرد و بیماریش لاعلاج می گردد و امروز این جوان در بستر بیماری چشم انتظار مادر است است و حتی نمی تواند مثل مادر که برای دیدارش به زندان می امد، به پشت در زندان برود . عکس های سعید و حسام در دستهایمان بلند شده گاه از این سو به انسوتر به میان مردم می روند انگار هردو با نگاهشان خواستار ازادی مادرند و اینسو باران و باران است که همنفس با ما ایستاده

ایستاده ایم در حمایت از این عزیزان و در اعتراض به فشارهای مداوم وغیر انسانی بر زندانیان و خانواده های آنان. در زیر باران ایستاده ایم تا، خواسته های برحق، مادران پارک لاله (اعدام را بس کنید!. آزادی زندانیان عقیدتی -دستگیری و مجازات قاتلین و مسببین جنایات سی و یک سال اخیر ایران) را بار دیگر به همگان یاد آور یم

سی اکتبر 2010 لندن

حامیان "مادران عزدار ایران" لندن /انگلستان

Wednesday 27 October 2010

زنی به جرم مادر بودن

زنی به جرم مادر بودن

آسیه امینی

نوجوان که بودیم، یکی از تفریحات‌مان خواندن مجله‌های هفتگی بود که گوشه‌ی کمد پدر یا بر بام خانه‌ی مادربزرگ‌مان پیدا می‌شد؛ هفته‌نامه‌هایی که بعضی از آنها در دسته‌ی نشریات زرد تعریف می‌شدند و تا بخواهی، برای نوجوانی که چشم و گوشش بر دنیا بسته بود، جذابیت داشت.

یادم است یکی از مهیج‌ترین و عجیب‌ترین و البته تلخ‌ترین داستان‌های این مجلات مربوط بود به زندگی‌ها و روحیات نرون، امپراطور رم، در مبارزه با دشمنان یا بدخواهانش که به عبارتی از مبارزان رم باستان بودند.
جنون قیصری، بیماری امپراطوری رم بزرگ بود که بسیاری از جوانان رم را قربانی تخیلات تهدیدآمیز و البته شهوت‌ بیمارگونه‌اش کرد. از مادرش گرفته تا آموزگار و برادر و دوست را قربانی کرد و در نهایت خود در آتش این‌ همه کینه و دشمن‌پروری سوخت.

هنوز یادم هست که بعضی از داستان‌ها از نحوه‌ی خشونت‌های این امپراطور فراموش شده، چنان وحشیانه و باورنکردنی بود که خوشحال بودیم این روزگار به فراموشی سپرده شده است و دیگر نمی‌شود پنداشت که حکمرانی با مخالفانش چنان کند که نرون با مردمش می‌کرد، اما امروز که داستان زنی به نام ژیلا مهدویان را دنبال می‌کردم، ناگاه به یاد نرون و جنون قیصری‌اش افتادم. خبری که حیرت، کمترین واکنش هر خواننده‏ای در برابر آن است.

مادر حسام ترمسی

پسرت را که یکی از آن چند میلیون معترض در خیابان بود، به همین جرم یعنی گفتن یک «نه» ساده به زندان می‌برند؛ دهم تیر ۱٣٨٨ حسام دستگیر شد. در خیل یکی از آن هزارانی که دستگیر شدند. تا مدت‌ها از او بی‌خبری. به زندان و دادسرا و پزشکی قانونی و سردخانه و همه‌ی آن مکان‌هایی که حالا جزئی ثابت از لوکیشن سریال‌های داستانی معترضان به انتخابات شده‌اند، سر می‌زنی و بالاخره در می‌یابی که پسرت زنده و در اوین است.

خوشحالی که زنده است. خوشحالی که در کهریزک نیست. پروین سهراب را، مادر ندا و اشکان را می‌بینی و هزاربار با شرمندگی از آنها در دلت خوشحالی که پسرکت، حسام تو، یک گوشه‌ی تاریکی از این دنیا زنده است و هنوز نفس می‌کشد. حتی اگر این گوشه‌ی تاریک، سلول مخوفی باشد که چهل روز او را بین زندگی و مرگ تاب بدهند تا حاضر شود یکی از گلادیاتورهایی شود که در مقابل دوربین صدا و سیمای جمهوری اسلامی، به نبرد بین زندگی و مرگ تن بدهد؛ یا بمیر یا بکش! بمیران! این قانون نرون است.

گرز و نیزه را به دستش می‌دهند؛ میکروفون و دوربینی را که باید در مقابل آنها باورهایش را بکشد، بمیراند و از کسانی بدگویی کند که باوری به بدگویی از ایشان ندارد. حسام را چهل روز زدند و او چهل روز حاضر نشد به میدان گلادیاتورها قدم بگذارد؛ و مادرش چهل روز در دلش خدا را شکر می‌کرد که پسرکش هنوز زنده است. تولد ۱٨ سالگی حسام را مادرش، ژیلا مهدویان، به همراه زنانی که دیوارهای اوین آنها را با هم دوست کرده بود، برگزار کردند.

زنان و مادرانی که پارک لاله را میعادگاه دیدار دوباره‌ی فرزندان‌شان کردند و چه ذوقی می‌کرد حسام، وقتی از پشت خط می‌شنید که مادرش در کنار زنان دیگر در پشت دیوارها محکم ایستاده است. اسفند شد و لوکیشن زندان اوین هم‌چنین مکان هر روزه‌ی این داستان دنباله‌دار بود. پدر و مادری که در کنار پدران و مادران فرزند گم کرده، شب‌ها و روزهای‌شان را در پشت این دیوار لعنتی به هم پیوند می‌زدند.

اسفند خبر رسید که حسام به انفرادی منتقل شده است. چهار روز مانده به عید، سین اول و آخر سفره‌ی هفت‌سین مادر حسام شد سلول انفرادی. پس به بهانه‌ی عیدی گفتن به پسر، قلم به دست گرفت و همان زمان نوشت:

«می‌خوام عید را بهت تبریک بگم ولی وقتی تو کنارم نباشی عیدی ندارم، اما زمان متوقف نمی‌شود و منتظر کسی نمی‌ماند و همانطور که به اجبار تابستان و پائیز و زمستان را بدون تو گذراندم بهار هم ناخواسته فرا رسید اما دل در خزان مانده‌ی من عیدی ندارد و زیبایی‌های بهار را نمی‌بینم و شاید می‌بینم ولی حس نمی‌کنم. اگر در خیلی از خانه‌ها شادی فرارسیدن سالی نو حس می‌شود اما در خانه‌ی ما بدون تو عید هم روزی است مثل روزهای دیگرِ سال و من هنوز اسیر دادگاه و دادستانی هستم و با وجود اینکه قول‌های بسیاری برای آزادی داده بودند اما … نشد.

فرزندم بدان آن‌چه که من و تمام مادران و همسران را می‌آزارد سفره‌ی هفت سین بدون عزیزان نیست. آن‌چه که هست ظلمی است که بر شما متحمل شده‌اند و شما با تمام آزادگی و شجاعت مجبور بودید که تحمل کنید و من از تو می‌خواهم که از خشم خود اندیشه‌ای بسازی برای زندگی و فردایی بهتر و سبزتر و بدان که آدم‌های بزرگ همیشه مجبور به تحمل هستند تا بتوانند به حق خودشان برسند .

از دور تو را می‌بوسم و برای تو و تمام فرزندان سبز دربند این سرزمین که برای اندیشه‌شان آنجا هستند آرزوی بهترین‌ها را دارم.»

این نامه‌ی عاشقانه ژیلا به پسرش شاید بلندترین صدای اعتراض او در روزهای هروله بین مرگ و زندگی بوده است. تنها خواسته‌ی او آزادی و سلامتی پسرش بود. خواسته‌ای که به اولی‌اش گرچه دست یافت، ولی خیلی زود دانست بلایی که در میدان گلادیاتورها به روزگار جوان‌هایی چون پسر او می‌آورند، از آنها اگر محسن روح‌الامینی و امیر جوادی‌فر نسازد، حسام ترمسی خواهد ساخت.

باری، حسام ۱٤ اردیبهشت ٨٩ آزاد شد.

ژیلا برایش مهمانی گرفت. شاید مثل خیلی از مادرهایی که آرزوی داماد کردن و عروس کردن بچه‌های‌شان را دارند، او به آرزویش رسیده بود؛ پسرش زنده بود و در آغوش او. همین کافی بود. خوشحالی، خودش را در چهره‌ی ژیلا تمام کرده و شادی او حتی مادرانی را که سوگوار فرزندان از دست شده‌شان بودند، به وجد آورده بود.

اما جنون قیصری، به اینجا ختم نمی‌شود و برای اینکه ما باور کنیم بعضی از داستان‌ها ربطی به افسانه و زمان باستان ندارند، بلکه در همین تهران امروزی رخ می‌دهند، ناشناسی در حمله‌ای ناگهانی در خیابان، چاقویی را وارد بدن رنجور حسام می‌کند تا یادش نرود که زبانش نباید از حد تعیین شده درازتر شود.

کبد و کلیه‌ی حسام که بعد از زندان دچار نارسایی شد و افسردگی حاد و چاقوخوردگی را هم که به آنها اضافه کنی، دلایل کافی پیدا می‌شود برای اینکه او بعد از اوین راهی بیمارستان شود. بیماری غریب او در بیمارستان ناشی از نوعی زهر آفریقایی تشخیص داده شد که وارد بدنش و موجب عفونی شدن خونش شده است.

کوتاه سخن اینکه، حسام بالاخره مهرماه ٨٩ از بیمارستان مرخص شد؛ آنهم با دردی بی‌علاج. در کمتر از یک سال، زندگی، آینده وهمه‌چیز این پسر به آتش کشیده شده بود، اما هنوز داستان او تمام نشده!

آمدنش از بیمارستان، به دو هفته نکشیده بود که به ناگاه شبی به خانه‌شان ریختند و مادر و خواهرش را دستگیر کردند و بردند. به چه اتهامی؟ این بار زهر آفریقایی را در اتهام همکاری با سازمان مجاهدین خلق بر تن این مادر رنجور وارد کردند.

همین حالا که این سطرها را می‌نویسم به خودم می گویم واقعا آیا قصه نیستند اینها؟! افسانه نیست حسام؟ اما نیست! حسام واقعیت دارد. ژیلا مهدویان امروز در اوین است و حسامش در خانه نشسته است و حتی توان اینکه مثل مادرش پشت زندان اوین ساعت‌ها به انتظار بایستد را ندارد. توان اینکه بدود تا دادسرا و سراغ عزیزش را از نگهبان گرفته تا رئیس قوه قضائیه بگیرد، ندارد.

حسام افسانه نیست. داستان باستان نیست. داستان دیروز نیست. حسام قربانی فاحش جنون قیصری، نه در رم باستان، که در ایرانشهر امروز ماست؛ و کیست این روزها که بتواند دادخواهی ژیلا مهدویان را در محکمه‌ی عدل! دنبال کند؟ وقتی که وکیل و موکل با هم در زندانند و شحنه و قاضی در شهوت حکومت، غرقه؟

به‌راستی روایت این داستان را چگونه باید تمام کرد وقتی چشم‌های منتظر حسام و تن بیمارش را تیماری در خانه نیست؟ و ژیلا مهدویان، چه دارد بگوید جز اینکه مادر پسری به نام حسام است که حاضر است به خاطر او و امنیت خانواده‌اش هر اتهامی را به جان بپذیرد؟

همه‌چیز حی و حاضر است و البته لولویی به اسم سازمان مجاهدین خلق نیز در دست شماست تا به شعبده‌ی این اتهام، قیصریه‌ای را در آتش بسوزانید.

Share/Save/Bookmark

Monday 25 October 2010


همبستگی و هم صدائی با مادران پارک لاله(مادران عزادار)

ژیلا مهدویان، اکرم نقابی از اعضای مادران پارک لاله (مادران عزادار)، را آزاد کنید!


شنبه سی اکتبر ساعت دو تا سه بعد از ظهر

همدردی و همصدائی حامیان "مادران پارک لاله" در لندن، با مادرانی که فرزندان خود را از دست داده و یا چشم انتظار رهائی فرزندانشان از زندان هستند

در اعتراض به دستگیری ژیلا مهدویان، و اکرم نقابی، از اعضای مادران پارک لاله ، نسرين ستوده، حقوقدان و وکيل پرونده‌های حقوق بشر، گرد هم می آییم و و خواستار آزادی هر چه سریعتر آنان هستیم

اکرم نقابی، مادر سعید زینالی که دانشجوی بازداشت شده در 18 تیر 11 سال پیش است و تا کنون هیچ خبری از فرزندش ندارد. ژیلا مهدویان، مادر حسام ترمسی،است فرزند اوحسام بعد از آزادی از زندان دچار بیماری شدید کلیه و کبد،شده و بستری است این مادران و خانواده هایشان، خواستار حقیقت یابی در مورد کشته، ناپدید و بازداشت شدن فرزندان خود و پاسخگویی مقامات در برابر این موارد و همچنین آنها خواهان آزادی بی قید و شرط همه زندانیان سیاسی و عقیدتی و لغو مجازات اعدام هستند. نسرين ستوده، حقوقدان و وکيل پرونده‌های حقوق بشر، بیش از یکماه است که در در اعتراض به شرایط بد زندان، دراعتصاب غذا به سر می‌برد...

در حمایت از این عزیزان و در اعتراض شدید به فشارهای مداوم وغیر انسانی به زندانیان و خانواده های آنان ، ماحامیان "مادران پارک لاله" در لندن، شنبه سی ام اکتبر گرد هم می آییم تا، خواسته های برحق، مادران پارک لاله (اعدام را بس کنید!. آزادی زندانیان عقیدتی -دستگیری و مجازات قاتلین و مسببین جنایات سی و یک سال اخیر ایران) را بار دیگر یاد آور می شویم

حامیان "مادران عزدار ایران" لندن /انگلستان

Email: mourningmothersiranlondon@gmail.com

http://maderandaghdar.blogspot.com

Find us on Face book: Mourning Mothers Iran London

Saturday: 30 October 2010

15.00 14.00: Time

Location: North Terrace of Trafalgar Square (in front of the National Gallery) Nearest Tube Charing Cross: Bakerloo and Northern line


IN SUPPORT OF THE Mothers of Laleh Park (MOURNING MOTHERS OF IRAN)

We stand united in protesting against the arrests of members of the Mothers of Laleh Park, Zhila Mahdavian and Akram Neghabi, and the imprisonment of the Human Rights lawyer, Nasrin Sotoudeh, who is on a hunger strike in the prison in which she has been held in terrible conditions for the past month.


Akram Neghabi is Saeed Zeynali’s mother; Saeed, a student, was arrested 11 years ago and, to date, his mother has received no news of him.

Zhila Mahdavian is Hesam Tarmasi’s mother; Hesam was arrested by security forces during a post-election protest march – he was later released but, ever since his release, he has been in hospital suffering from severe kidney and liver problems.

These mothers and families are in search of the truth on the killing, imprisonment and disappearance of their children. They want answers from the government and they are asking for the unconditional release of all political prisoners and prisoners of conscience as well as the abolition of capital punishment.

Nasrin Sotoudeh is a leading human rights lawyer widely respected for her efforts on behalf of juveniles facing the death penalty and for her defence of prisoners of conscience. Sotoudeh was arrested in September 2010 and has now been on hunger strike for more than 30 days.

We will be gathering in support of these people and to protest against the constant abuse of human rights in Iran; we stand united with the Mothers of Laleh Park and their request to stop execution, free political prisoners and bring to justice those responsible for the killings of our children over the past thirty one years.

Please join us in Trafalgar Square on 30 November 2010 at 14:00 hrs.

Supporters of the Mourning Mothers of Iran (Mothers of Laleh Park) – London

Email: mourningmothersiranlondon@gmail.com


http://maderandaghdar.blogspot.com


Find us on Face book: Mourning Mothers Iran London


Saturday: 30 October 2010


time: 14:00 - 15.00


Location: North Terrace of Trafalgar Square (in front of the National Gallery) Nearest Tube Charing Cross: Bakerloo and Northern line


Friday 22 October 2010

آزادی دو نفر از بستگان مادران پارک لاله

2010/10/22

آزادی دو نفر از بستگان مادران پارک لاله



شب گذشته پس از 12 روز مریم نجفی دختر ژیلا مهدویان ( ترمسی )و الناز زینالی دختر اکرم نقابی از مادرانی که در یورش ماموران امنیتی به منازل شان بازداشت شده بودند به قید کفالت آزاد شدند. ماموران در حالی این دو نفر را آزاد کرده اند که مادران شان هنوز در بازداشت به سر می برند.

ماموران امنیتی 17 مهرماه با یورش به منازل ژیلا مهدویان و اکرم نقابی از اعضای مادران پارک لاله (مادران عزادار) ضمن تفتیش منازل و دستگیری این دونفر دختران‌شان مریم نجفی و الناز زینالی را نیز بازداشت کردند. خبرگزاری‌های رژیم ایران علت این دستگیری‌ها را ارتباط با سازمان‌های سیاسی از جمله "سازمان مجاهدین خلق "عنوان نموده اند.
خبر‌آنلاین یکی از خبرگزاری‌های حکومتی ایران در شرح این دستگیری می‌نویسد:"4 نفر از اعضای گروهی که به سرکردگی رهنورد [زهرا رهنورد] نام مادران عزادار برخود نهاده‌اند، طی روزهای گذشته به علت ارتباط داشتن با اعضای گروهک تروریستی منافقین هنگام سفر به آلمان جهت تماس با این گروهک دستگیر شدند. طبق اعترافات اولیه این افراد قصد داشتند در آلمان با رابط مهم منافقین [سازمان مجاهدین خلق] ملاقات و دستورات لازم جهت ادامه فعالیت خود را دریافت کنند."
مادران پارک لاله (مادران عزادار) در واکنشی سریع ضمن اعلام محکومیت این دستگیری‌ها، اقدامات این نوع رسانه‌ها را شایعه پراکنی و توطئه برای پرونده‌سازی و سرکوب دانسته‌اند و در بیانیه‌ای که به همین مناسبت انتشار داده‌اند ، آمده است :"پس از بازداشت این عزیزان و تهدید و فشار بر خانواده‌های آنان مبنی بر مسکوت گذاشتن خبر، متاسفانه شاهد خبر‌های دروغ توسط سایت‌ها و روزنامه‌های دولتی مبنی بر ارتباط مادران عزادار با خانم"زهرا رهنورد" و "سازمان مجاهدین خلق" می‌باشیم.
این در حالی است که مادران پارک لاله(مادران عزادار) ضمن احترام به خانم زهرا رهنورد، تا کنون هیچ ارتباطی با ایشان نداشته اند و به صورت خودجوش و مردمی برای رفع هر گونه خشونت در جامعه، خواسته‌هایی داشته و دارند.

از دیگر سو، چون این مادران خواسته‌هایی مدنی دارند، طبیعتاً نمی توانند و نمی‌خواهند با هیچ سازمان سیاسی در ارتباط باشند. بنابراین اتهام‌های وارده به مادران با روح حرکت مسالمت‌آمیز و مدنی مادران در تضاد است و به بند کشیدن و مورد اذیت و آزار قرار دادن خانواده‌ها، تعرض به حقوق اولیه تمامی انسان‌ها و نقض آشکار حقوق مدنی و شهروندی افراد است. "

گفتنی ست ماموران امنیتی یک بار دیگر نیز در تاریخ 19 دی ماه سال گذشته با یورش به تجمع این گروه سی نفر را بازداشت کردند که پس از طی مراحل پلیسی ، امنیتی و قضایی ازاد شده اند.

Tuesday 19 October 2010

دلتنگ دیدن چهره همیشه آرام و مهربان اکرم و ژیلا هستم


دلتنگ دیدن چهره همیشه آرام و مهربان اکرم و ژیلا هستم


شامگاه شنبه 17 مهر 1389 هم زمان 2 تن از دردمندترین مادران پارک لاله (مادران عزادار) همراه با دخترانشان، توسط نیروهای اطلاعاتی در منزلشان دستگیر و راهی اوین شدتد. اتفاقی که اگر چه در طول یکسال ونیم گذشته هر روز وهر لحظه در رابطه با منفتقدین و معترضین صورت می گیرد و بارها وبارها با صورت های مشابه در رابطه با مادران نیز شاهدش بودیم. اما آن چه تعجب آور است این است که این بار مادرانی دستگیر می شوند که خود شاکی هستند. خانم اکرم زینالی مادر سعید زینالی است که ماموران وزارت اطلاعات پسرش را 11 سال پیش در آستانه فارغ التحصیلی و آن گاه که مادر با غرور بالندگیش را انتظار می کشید، در مقابل دیدگان حیرت زده او و سایر اعضای خانواده ربوده و از آن زمان تا کنون با وجود مراجعات مکررشان به مراکز قضائی، اطلاعاتی و امنیتی هیچ رد و نشانی از او نمی یابند. دیگری خانم ژیلا ترمسی است که در جریان اعتراضات به تقلب وسیع در انتخابات، پسرش(حسام ترمسی) به مدت 11 ماه زندانی می شود و اندکی پس از آزادی در اثر هجوم چند نفر به او و جراحت با چاقوی آلوده دچار آن چنان مسمومیتی می شود که کلیه و کبد بطور کامل درگیر شده و تا کنون نیز از آن رهائی نیافت.
ما از اولین روزی که بدون اطلاع از باورهای هم، در کنار یکدیگر قرار گرفته و آرزو و خواسته یکسانی را دنبال کردیم که با وجود سادگی، باوری بسیار انسانی را شامل می شد و آن هم آزادی عقیده و آزادی بیان آن برای همه ایرانیان است (آزادی تمامی زندانیان عقیدتی و سیاسی) - همان خواسته ای که در قانون اساسی نیز آورده شده و حاکمیت مسئول به تحقق پیوستن آن می باشد ولی اکنون و پس از سی و یک سال زندان هایش لبریز از انسان هائی است که دگرگونه می اندیشند، آری ما از همان زمان تا کنون از هیچ یک از همراهان نپرسیده و نخواهیم پرسید چه می اندیشی و چرا می اندیشی؟ چرا که باور داریم تنوع آرا و اندیشه ها ضامن سلامت یک جامعه است و تنها خط قرمزی که به آن پای بند می باشیم دوری از خشونت و تبعیض است، باوری که در خواسته های دیگرمان تحقق می یابد (لغو مجازات اعدام و محاکمه عادلانه و علنی حتی برای آمران و عاملان جنایات 31 ساله). از این رو هر یک از دوستانمان تا زمانی که همراه با بقیه برای رسیدن به این خواسته ها و برای جلوگیری از باز تولید خشونت به شکلی کاملا قانونی و با بهره گیری از روش های مدنی به رغم تمام مشکلات تلاش می کنند، حمایت تک تک مادران پارک لاله را با خود خواهند داشت.
اما آن چه در این میان نفرت انگیز ودر عین حال مضحک می باشد تلاش ماموران است تا این 4 تن را در ارتباط با گروه مجاهدین خلق معرفی کنند و این در حالی است که دختران دوستانمان هیچ فعالیت سیاسی یا مدنی نداشته و من دختر ژیلا را فقط در بیمارستان و هنگام مراقبت از برادرش و دختر اکرم را نیز یک بار در منزلشان دیدم و علاوه بر آن هر چه قدر رفتار اکرم و ژیلا را زیر و رو می کنم تا نشانه ای از خشونت در آن بیابم کمتر موفق می شوم. تنها خاطراتی که از آن ها دارم زمانی است که دور آبنمای پارک لاله در سکوت ویا شمع به دست راه می رفتیم و ماموران اطلاعات و امنیتی با باتوم یا فحاشی سعی در پراکنده کردن ما داشتند و آن ها در مقابل خشونت و فحاشی ماموران دائما پسرم، پسرم خطابشان می کرده و در صحنه ای دیگر آن ها را در شبی که قرار بود در سحرگاهش بهنود شجاعی را اعدام کنند خوب به یاد می آورم، آ ن جا که جمعی از مادران همراه با سایر زنان و مردان، خسته از خشونت، جلوی زندان اوین جمع شده بودیم تا حال که قانون نمی خواهد به خشونت پایان دهد اولیای دم را بیابیم و حتی به پایشان بیفتیم و از آن ها بخواهیم تا از تکرار دور باطل خشونت دست بردارند . در آن شب اکرم را به یاد می آورم که تا سحرگاه چگونه و با چه خلوصی دعا می کرد و چطور از صمیم قلب آرزو می کرد تا مگر اولیای دم جلوی هماهنگی و برنامه ریزی برای سلب یک زندکی آن هم از جوانی که همه زندگی را پیش رو دارد را بگیرند و به یاد می آورم تنها زمانی دست از درخواست و دعا برداشت که آقایان اولیائی فر و مصطفائی، وکلای بهنود از در زندان بیرون آمده و خبر اجرای حکم را در عین ناباوری به مردم حیرت زده دادند و پس از آن صدای فریاد اکرم که برای این همه خشونت به آسمان برخاست را هیچگاه از یاد نمی برم.
ارتباط دادن این مادران با گروه های خشونت طلب، احمقانه ترین کار ممکن است و از حاکمان و تمامیت خواهان می پرسم: سالهاست تلاش می کنید تا هر منتقد و معترضی را اگر کرد باشد مرتبط با گروه های جدایی طلب، اگر بلوچ باشد وابسته به گروه های تروریستی وچنان چه از ملیت های دیگر باشد، عضو یا تحت نفوذ گروه های معاند و محارب که گاها اختراع خودتان می باشد اعلام نمایید. از این طرفند چه بدست آوردید؟ به غیرازآن که اقبال 98 درصدی مردم، به خاطر آن چه از شما درخیال داشتند، در ابتدای سال 58 را به 8 تا 10 درصد در ابتدای سال 88 رساندید. اگر این راه چاره ساز بود بعد از 31 سال هنوز مجبور نبودید از این روش نخ نما استفاده نمایید، پس دست از تلاش بیهوده بردارید که: عنقا را بلند است آشیانه.
یکی از مادران پارک لاله

Saturday 16 October 2010

پدر حامد روحی نژاد: پسرم در حال مرگ است

پدر حامد روحی نژاد: پسرم در حال مرگ است

حامد در زندان زنجان در یک سلول دو نفره و در جایی شبیه اردوگاه نگه داری می شود .جایی که اصلا وضعیت مناسب بهداشتی و رفاهی ندارد به همین دلیل به شدت وضعیت بیماری اش بدتر شده و اصلا با زمانی که در تهران بود قابل مقایسه نیست. دیگر به مرز جنون و مرگ رسیده است.

حامد روحی نژاد زندانی سیاسی ،یکی از زندانی هایی است که در ماه های اخیر حکم زندان در تبعیدش اجرا شده و از زندان اوین به زندان شهر زنجان منتقل شده است .اما این تبعید برای حامد بسیار زجر آورتر از دیگر زندانیان است .چرا که او به بیماری ام اس مبتلاست . حامد وقتی در زندان اوین بود با کمک دوستان و هم بندانش در بند ۳۵۰ با بیماری سختش کنار می آمد . آنها دستش را می گرفتند و برای بهبود حالش هر کاری می کردند.او را به حمام و هواخوری می بردند .اما با این وجود پزشکان بارها هشدار داده بودند که نگهداری او در این وضعیت در زندان اوین خطرناک است . اما با وجود این هشدارها و در میان بهت و تعجب همه از جمله خانواده حامد حالا او به زندان شهر زنجان ،در جایی به اسم اردوگاه منتقل شده است . زندانی که فاقد کوچکترین امکانات رفاهی و بهداشتی است .تا جایی که پدر حامد بارها در مصاحبه اش تاکید می کند که فرزندش در حال مرگ است و با این وضعیت بیش از یک ماه در این زندان دوام نمی آورد .حامد روحی ن‍ژاد ابتدا به اعدام محکوم شد اما حکم ویدر دادگاه تجدید نظر به ده سال تبدیل شد حکمی که با توجه به بیماری حامد برای او و خانواده اش همچنان غیر قابل تحمل است.

گفتگوی کلمه را باپدر حامد روحی ن‍ژاد می خوانید:

آقای روحی ن‍ژاد از آخرین وضعیت جسمی و روحی حامد برای مان بگویید ؟ آیا به تازگی او را دیده اید ؟

کمتر از دو هفته پیش ملاقات داشتیم .حامد واقعا از لحاظ جسمی وضع وخیمی داشت، به طوری که می گفت بیماری ام اس بر شنوایی اش هم اثر گذاشته است .البته دیگر اعضای بدن اش از جمله چشم و گوش و کبد و معده هم تقریبا مختل شده اند و وضعیت مغز و حافظه اش هم که مدتهاست به هم ریخته است. ما واقعا نگرانش هستیم

آیا تاکنون وکیلشا ن اقدامی برای حل وضعیت بحرانی حامد کرده است ؟آیا مسوولان قضایی از وضعیت بیماری حامد در تبعید اطلاعی دارند ؟نه. من حتی با وکیل اش تماس هم گرفتم و گفتم حامد واقعا وضعیت بدی دارد. اما ایشان گفت کاری بیشتر از این از دست من برنمی آید. من حکم او را از اعدام به اینجا رسانده ام و از این بهتر کاری از دست ن برنمی آید و کاری نمی شود برای اش کرد .

آیا در این وضعیت حامد نمی تواند از حق قانونی مرخصی استفاده کند؟

من امروز این درخواست را در دادسرا و با ناظر زندان هم مطرح کردم. گفتند ایشان باید خودشان از داخل زندان درخواست مرخصی بنویسد. اگر با درخواست اش موافقت شد می تواند از مرخصی استفاده کند در غیر این صورت مرخصی هم به او داده نمی شود یعنی مرخصی آمدن او هم باید از هفت خوان رستم عبور کند و مسولان اجازه اش را بدهند .

پسرتان تاکنون این درخواست را نوشته است ؟

بله تا به حال چندبار این درخواست را نوشته است . حتی زمانی که تهران بود. چند بار درخواست مرخصی داد .حامد اینجا در زنجان در یک سلول دو نفره و در جایی شبیه اردوگاه نگه داری می شود .جایی که اصلا وضعیت مناسب بهداشتی و رفاهی ندارد به همین دلیل به شدت وضعیت بیماری اش دتر شده و اصلا با زمانی که در تهران بود قابل مقایسه نیست. دیگر به مرز جنون و مرگ رسیده است.

خودتان چطور؟ آیا تابه حال اقدام جداگانه ای برای مرخصی در مانی او کرده اید بالاخره پسرتان به بیماری سختی مبتلاست ؟

بله ما هم به آقای دولت آبادی، دادستان تهران جداگانه درخواست مرخصی برای حامد داده ایم. اما ایشان قبول نکردند. حتی پزشکی قانونی و پزشک بیمارستان امام خمینی هم وضعیت بد جسمی و روحی ایشان را تایید کردند اما متاسفانه فایده ای نداشت و در میان بهت و حیرت ما به زنجان تبعیدش کردند . وضعیت حامد بعد از این تبعید واقعا وخیم تر شده است . حالا که به زنجان آمده ام تصمیم دارم در این شهر هم هر کاری از دستم بر می اید برای خلاصی اش انجام دهم وگرنه در زندان اینجا از دست می رود.

آقای روحی نژاد خبری در سایتها مبنی بر افزایش حکم حامد منتشر شده است ؟ چنین چیزی صحت دارد ؟

متاسفانه یکسال دیگر به دلیل خروج غیر قانونی به حکم اش اضافه شده است.

مگر زمان محاکمه اش چنین اتهامی وجود نداشت و همان موقع مورد بررسی قرار نگرفت ؟

چرا مطرح بود اما آن زمان درباره اش نظر ندادند یعنی مسکوت مانده بود اما حالا این حکم متاسفانه در بدترین شرایطی که حامد در آن قرار دارد به حکم قبلی افزوده شده است .من با دادستان زنجان هم درباره اش حرف زدم دیگر نمی دانم چکار باید بکنم .

این حکم قابل تجدید نظر هم هست؟

نه این حکم دیگر قابل تجدید نظر خواهی نیست.

اتهام پسرتان ارتباط با یک گروه غیر قانونی و معاند عنوان شده است.ایا حامد این اتهام را هیچوقت هنگام محاکمه اش پذیرفت ؟و آیا مستندانی برای اثبات این اتهام در پرونده اش وجود داشت؟

پسر من هرگز با چنین گروهی ارتباط نداشته است و بارها و بارها من و خانواده اش چنین اتهام واهی را رد کرده ایم پسرمن اصلا چنین اتهاماتی نداشته است و به خاطر یک بار خروج غیر قانونی چنین نسبتهایی به او داده اند .

آقای روحی نژاد به نظر شما علت صدور حکم زندان در تبعید برای حامد با توجه به بیماری لاعلاجی که دارد چه میتواند باشد؟

من اتفاقا این سئوال را بارها از مسولان زندان زنجان پرسیده ام.می گویند این شرایط را از تهران تشخیص داده اند و به ما اعلام کرده اند.آنها به نیابت یا چیزی شبیه این به مسولان زندان زنجان نوشته اند که حامد با شرایط ممنوعیت ملاقات حضوری و تلفن نه در زندان عمومی بلکه در زندان امنیتی نگه داری شود .

آخرین خبری که برخی سایتها درباره پسرتان اعلام کرده بودند این بود که حامد دست به اعتصاب غذا زده است. آیا شما این خبر را تایید میکنید؟

دفعه پیش که دیدمش می خواست اعتصاب غذا کند، چون واقعا حالش خیلی بد بود.من با کلی خواهش و تمنا و التماس به او گفتم تو فقط برای بهبود حالت هفته ای پنجاه شصت هزار تومان آمپول میزنی ، اینکار را نکن. می گفت بابا وقتی من توی یه دخمه تنگ و تاریک و بدون آرامش با این وضعیت به سر می برم درمان و زنده ماندن برایم چه فایده ای دارد.می گفت اگر تا هفته دیگر از اینجا بیرون نیایم .دست به اعتصاب میزنم و می خواهم بمیرم . احتمالا این اتفاق رخ داده است چون ما دو هفته است از او بی خبریم و در نگرانی کامل به سر می بریم چرا که ممنوع الملاقات و تلفن هایش هم قطع شده است .

چه در خواستی از مسوولان قضایی داخل ایران دارید ؟

من از تمام نهادهای بین المللی و داخلی ، از دبیرکل سازمان ملل، از پزشکان بدون مرز خواهش میکنم وضعیت و حال فرزند مرا ببینند. اگر آنها تشخیص می دهند که او می تواند حبس را با این وضعیت تحمل کند ایرادی ندارد اما هر کس یک بار برای چند دقیقه حامد را ببیند می فهمد او دیگر تحمل اجرای این حکم را ندارد. فکر نمی کنم این بچه تا یکماه دیگر بیشتر دوام بیاورد. من از مسوولان قضایی ایران می پرسم آزادی فرزند بیمار من که نیمه فلج شده است ،چه خطری برای نظام جمهوری اسلامی دارد که با او چنین می کنند؟فرزند من بی گناه است و تحت فشارهای زیاد در دادگاه نمایشی از او اعترافاتی گرفتند که در دادگاه همه را تکذیب کرد .مهم ترین جرم او خروج غیرقانونی از کشور است .طبق قوانین ایران کسی که نمی تواند تحمل کیفر کند باید آزاد شود .چرا این قانون را در باه فرزند بیمار و نیمه فج من رعایت نمی کنند؟


Thursday 14 October 2010

بازداشت مادران زینالی و ترمسی و همچنین دختران آن دو را محکوم می کنیم

بازداشت مادران زینالی و ترمسی و همچنین دختران آن دو را محکوم می کنیم


بازداشت مادران زینالی و ترمسی و همچنین دختران آن دو را محکوم می کنیم!

اکرم نقابی، یکی ازمادران زجر کشیده ای است که پسرش سعید زینالی را در سال 78 جلوی چشمانش توسط نیروهای امنیتی از منزل ربودند و به رغم همه ی تلاش های قانونی مادرش و خانواده هنوز اثری از او نیست.

ژیلا ...، یکی دیگر از مادران است که پسرش حسام ترمسی، جوان 19 ساله ای که در حوادث اخیر یک سال زندانی بود و پس از آزادی و حمله افرادی ناشناس به او، دچار انواع بیماری ها شده و هم اکنون نیز در بستر بیماری است.

این دو مادر به همرا دختران شان در روز شنبه ۱۷ مهر ماه در منزل شان بازداشت شدند. پس از بازداشت این عزیزان و تهدید و فشار بر خانواده های آنان مبنی بر مسکوت گذاشتن خبر، متاسفانه شاهد خبر های دروغ توسط سایت ها و روزنامه های دولتی مبنی بر ارتباط مادران عزادار با خانم زهرا رهنورد و سازمان مجاهدین خلق می باشیم.
این در حالی است که مادران پارک لاله(مادران عزادار) ضمن احترام به خانم زهرا رهنورد، تا کنون هیچ ارتباطی با ایشان نداشته اند و به صورت خودجوش و مردمی برای رفع هر گونه خشونت در جامعه، خواسته هایی داشته و دارند.

از دیگر سو، چون این مادران خواسته هایی مدنی دارند، طبیعتاً نمی توانند و نمی خواهند با هیچ سازمان سیاسی در ارتباط باشند. بنابراین اتهام های وارده به مادران با روح حرکت مسالمت آمیز و مدنی مادران در تضاد است و به بند کشیدن و مورد اذیت و آزار قرار دادن خانواده ها، تعرض به حقوق اولیه تمامی انسان ها و نقض آشکار حقوق مدنی و شهروندی افراد است.

چگونه می توان تحمل کرد بر مادران و خانواده هایی که جز درد و رنج چیزی نداشته اند و نه تنها رنج مفقود و زندانی شدن فرزندان شان را تحمل کرده و می کنند، بلکه خود و خانواده شان از حداقل زندگی انسانی محرومند، این چنین روا دارند و آنها را قربانی مقاصد سیاسی حکومت کنند؟
ما مادران عزادار، ضمن تاکید بر خواسته های حقوقی و شهروندی گذشته خود، این نقض آشکار حقوق مدنی مادران را محکوم می کنیم و خواهان آزادی هر چه سریعتر و بدون قید و شرط این عزیزان هستیم.


مادران پارک لاله (مادران عزادار)
۲۲ مهرماه ۱۳۸۹

Thursday 7 October 2010

دیدار جمعی از مادران پارک لاله با خانواده حامد روحی نژاد

دیدار جمعی از مادران پارک لاله با خانواده حامد روحی نژاد


این هفته جمعی از مادران پارک لاله به دیدار خانواده حامد روحی نژاد رفتیم ، پدر و مادر حامد از ما استقبال کردند. مادر حامد در حالی به ما خوش آمد می گفت که معلوم بود بغضی سنگین را فرو می دهد، او علاوه بر تحمل غم حبس طویل المدت فرزندش درد جانفرسای بیماری او را نیز به دوش می کشد.
حامد که دانشجوی رشته فلسفه در دانشگاه شهید بهشتی بود از بیماری ام اس رنج می برد. بغض مادر حامد در ادامه دیدار هر بار که از حامد حرف می زد ابتدا به اشک و سپس به گریه تبدیل شد، او می گوید پدر حامد از زمان دستگیری تا کنون سه بار سکته کرد . ان ها می گویند از سال 84 که متوجه بیماری حامد شدیم تا سال 85 با رسیدگی و مراقبت های ویژه مثل استفاده از گیاهان داروئی و تامین ویتامین های مورد نیاز بدنش توانستیم بیماریش را کنترل واز پیشرفتش جلوگیری نمائیم و تا زمان دستگیری این روال ادامه داشت ولی ازآن زمان تا کنون بیماری به شدت عود کرده و دوز آمپول مصرفی برای او ده برابر شد.
حامد که در دادگاه اولیه با اتکا به اعترافاتی که در اثر فشار و تطمیع از او در بازجوئی و بازپرسی گرفتند به اعدام محکوم شده بود، در دادگاه تجدید نظر به 10 سال زندان محکوم شد.
مادر حامد می گوید زمانی که در اوین بود پدرش می توانست با گرفتن وقت وهماهنگی با زندان ، از آنها بخواهد تا هر از چند گاهی او را به همراه ماموران به مطب پزشک معالجش برند تا داروها ی مورد نیازش را تامین کنیم ولی او را بدون توجه به بیماریش به زندان زنجان تبعید کردند و در حال حاضر با توجه به این که در انفرادی نیز به سر می برد امکان ملاقات و مکالمه تلفنی نیز از ما و او سلب شد و ما مدت ها ست هیچ طلاعی از او نداریم . و با توجه شرح وضعیت سلامتی حامد از زبان خودش در تاریخ 3/11/88 می توان تصور کرد که خانواده تا چه حد نگران سلامتی او می باشند.
حامد در حالی بدون توجه به وضع سلامتش در تبعید و در انفرادی به سر می برد که بازپرس پرونده او حیدری فر (قاضی حداد) بوده ، همان که در فاجعه کهریزک صلاحیتش رد شده ، راستی چرا علیرغم رد صلاحیت قضائی افرادی چون حیدری فر و مرتضوی ، حامدها و احمدها به جای آزادی به حبس در تبعید و انفرادی جریمه می شوند؟!
پدر حامد می گوید قاضی مقیسه به من گفت : پسرت اگر تریلی ، تریلی مواد مخدر قاچاق می کرد بهتر از این بود که نام زندانی سیاسی رویش باشد. پدرش هم چنین می گوید: اسلام دین رافت است و لی من در حکومت اسلامی در به در به دنبال ذره ای رافت می گردم !
حامد در نامه ای که از زندان نوشته شرح کاملی از جریان آشنائی با آقای علیزمانی ، خروج ازکشور، برگشت و دستگیریش را به طور کامل تعریف نموده ، هم چنین طی درخواستی از ریاست شعبه 54 دادگاه تجدید نظر استان تهران در تاریخ 3/11/88 با شرح وضع سلامتش تقاضای مرخصی استعلاجی می کند، که عینا در ذیل آورده می شود:
نحوه آشنائی من با علی زمانی به این صورت بود که در دوره دبیرستان بک بار برای اجرای برنامه هیپنوتیزم به دبیرستان ما آمد و چون برنامه جالبی اجرا کرد به خاطرم ماند تا این که سال 85 برای خرید کتاب به نمایشگاه کتابی که در محل ما برگزار شده بود(چهاردانگه ) رفتم که مسئول کتاب خانه علیزمانی بود و چون به مسائل فرا روانشناسی بسیار علاقه مند بودم ، شروع کردم به سوال در باره این مسائل و او نیز در حد اطلاعاتش به من جواب می داد. تا این که بعد از مدتی و وقتی که نمایشگاهش را از چهاردانگه به سر نوری در اسلامشهر منتقل کرد، از من خواست که به عنوان فروشنده در نمایشگاهش کار کنم و من هم با توجه به وضعیت اقتصادی خانواده و هم چنین محیط مناسب موجود برای کار در نمایشگاه ، پیشنهاد او را پذیرفتم. پس از مدتی کار علیزمانی گفت که قصد دارد از ایران خارج شود و برای تحصیل و تکمیل دانسته هایش در مورد مسائل فرا روانشناسی و انرژی درمانی به امریکا یا اروپا برود. او مدعی بود که دکترای روانشناسی از دانشگاه علوم پزشکی دارد و برای ادامه تحصیل قرار است به خارج برود. در مورد نحوه خروج هم گفت که همه چیز را خود بر عهده می گیرد و بنابراین تمام برنامه رفتن از ایران را به شخصه بر عهده داشت که از طریق دوستانش این برنامه باید اجرا می شد. سرانجام از مرز بانه توسط دوستان او به پنج وین در عراق رفتیم. من ، احمد وپسر 6 ساله علیزمانی یعنی بردیا جداگانه سوار بر قاطر در حال رفتن از ایران به عراق بودیم که چون من با فاصله از آن ها حرکت می کردم ، عده ای (سه نقر) با تهدید وبا کارد دور و برم آمدند و هر چه پول همراهم بود به زور گرفتند و مرا رها کردند و بعد از چند ساعت من توانستم علیزمانی و احمد را پیدا کنم . در هر صورت سرانجام به پنج وین رسیدیم ، همه کارها را علیزمانی پیگیری می کرد، شب را در پنج وین ماندیم و فردای آن به سلیمانیه رفتیم و در یک هتل ساکن شدیم . حدود 10 روز در سلیمانیه ماندیم ، بعداز این که مرز را رد کردیم و به عراق رسیدیم ، تمام مسئولیت نگهداری بردیا به عهده من شد و هم چنین نظافت هتل یا منزلی که در آن زندگی می کردیم ، وظیفه پختن غذا و خرید و .... بر عهده احمد بود. علیزمانی بردیا را به من می سپرد و خود به دنبال کارهایش می رفت تا هر چه زودتر و براساس حرف خودش کمتر از یک ماه از عراق خارج شویم . در سلیمانیه نیز به مقر مسئولین کردستان عراق می رفت و من واحمد نیز بک یا دو بار برای معرفی و دادن اطلاعات شخصی مان به آن جا رفتیم تا این که سرانجام او نامه ای گرفت تا بتوانیم به اربیل برویم . وقتی به اربیل رفتیم در یک هتل ساکن شدیم و در آن جا نیز او برای رسیدگی به مسائل و برنامه رفتن از عراق به کارها رسیدگی می کرد ودر اربیل نیز ماچندین بار برای معرفی به مقر دولتی نیروهای کردستان عراق رفتیم تا اینکه علیزمانی تصمیم گرفت به un برویم در un نیز هیچ اتفاقی مبنی بر خروج از عراق نیفتاد، چون un نمی توانست ما را از عراق خارج کند. علیزمانی با یک خانواده کرد ایرانی آشنا شد و ما از هتل به خانه آن ها رفتیم و مدتی در آن جا ماندیم. در un علیزمانی با شخصی آشنا شد که می گفت می تواند ما را به ترکیه منتقل کند بنابراین تصمیم بر این شد که با او به ترکیه برویم اما وقتی به مرز رسیدیم چون مرز نا امن بود نتوانستیم و دوباره به اربیل بازگشتیم و بعد از مدتی یک خانه در جائی به نام سروران کرایه کردیم و در آن جا نیز من و احمد در خانه بودیم و به کارهای مراقبت از بردیا و نظافت و پخت و پز می پرداختیم علیزمانی نیز در پی برنامه ریزی برای خروج از صبح بیرون می رفت وشب برمی گشت تا این که یک روز مامورین دولت کردستان به خانه ما ریختند و من و احمد را دستگیر کرده به زندان بردند و پسر علیزمانی را نیز به همسایه سپردند این اتفاق یک روز پس از این که علیزمانی ناپدید شده بود روی داد. 4 ماه در در زندان اربیل بودیم و به بدترین شکل شکنجه شدیم و بعد آزاد شدیم، بدون این که بفهمیم به چه علت آن همه شکنجه شدیم، دوباره به سروران آمدیم ودر خانه همسایمان ساکن شدیم . تنها چیزی که علیزمانی گفت این بود که قصد داشت به کرکوک برود اما چون مجوز قانونی نداشت دستگیر شد. بعد از آزادی چون وضعیت اقتصادی بسیار بد بود مجبور به کار شدیم ، حدود 2 ماه من واحمد کارگری کردیم و چون اوضاع بیماری بنده بسیار پیشرفت کرده بود و دست و پایم به طور مقطعی بی حس می شد و توانائی کار سنگین را نداشتم شروع کردیم به کار کردن در یک رستوران و به مدت 3 ماه در آن کار کردیم ، مبلغی که به دست می آوردیم را بخشی به مسائل شخصی (که بسیار ناچیز بود) و 80 درصد را به علیزمانی می دادیم ، در مدت بودن در عراق بارها خانواده ام از ایران برایم پول فرستادند و من در مجموع بیش از 2 میلیون تومان به او دادم که البته بدون احتساب حقوقمان می باشد. بعد از مدتی در مکانی به نام اسکان مجددا خانه اجاره کردیم وپس از چند ماه که در رستوران بودیم ، علیزمانی برنامه ای را هماهنگ کرد تا به ترکیه برویم ، تا راخو رفتیم اما این بار هم موفق نشدیم خارج شویم وبه اربیل برگشتیم، به همان هتل رفتیم و چون موفق به پیدا کردن کار نشدیم هزینه خورد و خوراک از خانواده مان تهیه می شد تا این که با توجه به شرایط و این که تمام راهها برویمان بسته شده بود، تصمیم گرفتیم به ایران بازگردیم (من و احمد) ومن با عمویم صحبت کردم ، چون او دوستی داشت که در وزارت اطلاعات بود(احتمالا) ، همه چیز را گفتم و اجازه ورود به ایران را گرفتم ، سپس با احمد وارد ایران شدیم وناصر برزگر و مجید علی ای به دنبالمان به مرز آمدند و سپس با آن ها به تهران آمدیم وبعد از چند روز 2 نفر از طرف دوست عمویم که فخاری نام داشت به منزلمان آمد و به من گفت مطالبی که می گوئیم را بنویس وبرایمان بیاور و وقتی از علت پرسیدم ، دلیل قانع کننده ای نداشتند و گفتند بازگشت وزندگی در ایران بها دارد و هم چنین برای این که بتوانم مجددا به ادامه تحصیل در دانشگاه بپردازم .

شخصی که در منزلمان این ها را گفت امینی نام داشت . در هر صورت مطالبی که کاملا ساختگی بود را به من گفتند و من نیز مکتوب کردم و به آن ها دادم . احمد هم در اسلامشهر همین موضوع برایش پیش آمد، در هر صورت من از ترم دوم سال تحصیلی 88-87 شروع کردم به تحصیل تا این که در 14/2/88 ساعت حدود 12 شب نیروهای وزارت اطلاعات به طرز وحشتناکی به منزلمان حمله ور شدند(با اسلحه و دستبند) به گونه ای که بنده شروع کردم به لرزش به گونه ای که روی پاهایم نمی توانستم بایستم وبرادرم نیز تشنج گونه هذیان می گفت ،تمام کمد، رختخواب و وسائل را ریختند و گشتند و بعد وسائلی از جمله کیس کامپیوتر را برداشتند و بدون این که من وسائل را ببینم لیستی را نوشتند و از من خواستند امضا کنم و اثر انگشت بزنم . شبانه مرا به 209 آوردند، حدود 40 روز در انفرادی بودم ، تا مدتها هیچ رسیدگی به وضعیت بیماریم نشد و سرانجام با عجز و التماس و وقتی علائم شدید بیماری را دیدند مرا به مطب بردند که خود پزشک از بازجو بدتر بود ونحوه سوال پرسیدن او گویای همه چیز بود ، وقتی از من می خواست تا حرکتی برای تست کردن انجام دهم بدون توجه به نحوه انجام آن و بدون نگاه کردن نسخه را می نوشت .

در مدت بازجوئی ها همان مطالبی که امینی از من خواسته بود با جزئیات بیشتر از من خواستند تا بنویسم اما موضوع همان موضوع گروهی به نام انجمن پادشاهی بود و از طرفی چون تهدید به شلاق ، انفرادی طولانی ، کتک ، آوردن خانواده ام به 209 و .... شدم و ترس از عود کردن بیماری ام داشتم مجبور به نوشتن مطالب دیکته شده بازجو بودم و از طرف دیگر نیز وعده آزاد شدن در 5 روز و اجازه ادامه تحصیل و .... (البته تا حد بسیار کمی) باعث شد تا با آنها همکاری کنم هر چند موضوع اصلی جلوگیری از عود کردن بیماری ام بود که با وجود اینکه خیلی رعایت می کردم ، اما فشار روانی و استرس موجب بی حسی شدن سمت راست بدنم و شدت تار شدن چشمانم به خصوص جشم راستم شد. با این وجود با همان شرایط لنگان ، لنگان مرا به دادگاه بردند تا جزئی از سناریوی بعد از انتخابات باشم و مرا به انتخابات و اعتراضات پس از آن ربط دادند ، هم چنین مرا مجبور کردند تا در مقابل دوربین حرف هائی بزنم که کاملا عجیب و غریب بود که چرا حتی همان حرف هائی که در بازجوئی هایم دیکته کرده بودند را بریدند و به هم وصل کردند و از چندین بار صحبت کردن در مقابل دوربین که البته هر بار می گفتند ضبط نشده ، چیزهائی ساختند و به انتخابات ربط دادند و قابل ذکر است بازجو گفت این ها هیچ جا پخش نمی شود و برای خودمان می خواهیم که در نهایت پخش شد و قبل از آن نیز مرا به انفرادی بردند تا نتوانم در تلویزیون ببینم و پس از پخش به عمومی باز گرداندند.
اولین تلفن به خانواده ام با حضور بازجو پس از انفرادی بود و بعد از آن نیز به سختی اجازه تلفن می دادند وملاقات را هم خیلی دیر دادند، وقتی برای بازپرسی به دادگاه رفتم حیدری فر مطالبی را با توجه به پرونده بیان کرد تا بنویسم و بعد چندین برگه که من فقط انتهای آنها را می دیدم و روی برگه را با برگه دیگر پوشانده بود را مقابلم گذاشت تا امضا کنم و با توجه به حرف های بازجو که نشان می داد این یک سناریو است و هم چنین این که بزودی آزاد می شوم از یک سو و از سوی دیگر چون همه کسانی که بازپرسی شدند می گفتند که اگر بازجوئی هایت را در برابر حیدری فر منکر شوی مورد ضرب و شتم واقع می شوی ، بنابراین مجبور به پذیرفتن بازجوئی هایم شدم و در دادگاه هم چون فکر می کردم فقط به ازای خروج غیرقانونی از ایران مجازات می شوم بنابراین سناریوی وزارت اطلاعات را ادامه دادم تا این که اتهامات ساختگی را بر علیه من در نظر گرفتند و بازجوئی هایی که همگی دیکته خود بازجو بود عامل این شد که حکم اعدام برایم صادر شود.
حامد روحی نژاد
23/8/88



موضوع درخواست : مرخصی استعلاجی
سلام علیکم
احتراما این جانب نامبرده فوق الذکر که طی حکم صادره از آن شعبه به ده سال حبس تعزیری محکوم شده ام به دلیل ابتلا به بیماری ام اس که به تائید پزشک متخصص زندان رسیده و مدارک مربوط به آن نیز در بیمارستان اوین می باشد، در شرایط نامناسبی به سر می برم به نحوی که به دلیل عدم امکان درمان و وضعیت نامناسب روحی و جسمی در ماههای اخیر، بیماری رو به پیشرفت بوده و عوارضی چون : تار شدن دید هر دو چشم ، عدم توانائی هضم غذا، عدم امکان دفع ادرار و مدفوع، عدم حفظ تعادل در زمان راه رفتن ، حرکات غیرارادی کره چشم ، ضعف و سستی بدن ، از بین رفتن درصد بالایی از حس لامسه سمت راست بدن و ..... برجای گذاشته است.
عالی مقام ، با عنایت به مراتب فوق از حضور آن مقام محترم استدعای بذل توجه و مساعدت در اعطای مرخصی استعلاجی جهت جلوگیری از تشدید بیماری را دارم و پیشاپیش از همکاری شما کمال قدردانی را دارم.

حامد روحی نژاد
3/11/88